پاییز عاشق نواز از راه رسیده بود و درختان لباس های رنگی به تن کردند، پوششهایی از رنگ زرد و نارنجی، زیبایی جذابی را به درختان سر به فلک کشیده داده بود که تار و پودشان با دست بادهای سرد از هم جدا می شد و به زیر پای عابران می ریخت و آنها با خونسردی روی برگ خشک پا می گذاشتند، صدای خش خش برگ بی جان درختان سکوت خیابان را می بلعید، سوز سرد همچون تازیانه صورت خیس از اشک شقایق را می سوزاند و آزارش می داد، ولی او بی توجه به آن سوزش دردناک که اشک گرم و باد خنک به صورت غمزده اش هجوم آورده بود، افسرده و دلتنگ قدم زنان وارد محوطۀ پارک کوچک و خلوتی شد و روی اولین نیمکت نشست، هوای تازۀ پارک و سکوت حاکم برآن ، گره از بغضش گشود، به گونه ای که بعد از چند نیم نفس کوتاهی که ناشی از مجادله با بغضش بود، چشمهایش همچون آتشفشانی خاموش شروع به فوران کرد، از شدت هق هق گریه گلویش درد گرفته بود با این حال نمی توانست خود داری اش را حفظ کند، صورتش را در میان دستهایش گرفت و تا می توانست گریست، در همین موقع فشار دستی را روی شانه اش احساس کرد، تصور می کرد با مردی غریبه روبه رو خواهد شد، وحشتزده سرش را بالا کرد چشمش به دختری جوان افتاد که سنش به 25 سال می رسید ولی آرایشی غلیظ داشت و بی خیال دائم آدامسش را می جوید و آن را باد می کرد، دخترک موهایش را با انگشت به بازی گرفته بود کنار شقایق روی نیمکت نشست و بی مقدمه پرسید: « فرار کردی؟ » شقایق متعجبانه سرش را به سوی او برگرداند و در چهره اش دقیق شد، آرایش صورت، طرز لباس پوشیدن و آدامس جویدن دخترک کاملأ مشخص بود که او خود فراری است، شقایق ناراضی از حضور او فوری رویش را برگرداند، جواب داد: « برو گمشو...! معلومه که فرار نکردم میخوام تنها باشم از اینجا برو آشغال...! » شقایق انتظار برخورد تند دخترک را داشت ولی در کمال تعجب دید که او لبخند کمرنگی تحویلش داد و مهربانانه دستی به شانه اش کشید، گفت: « می دونی، عادتمه هر چند مدت یه بار با یه آدم حسابی، اونم از نوع خانم خانوماش درد دل کنم، می خوام یادم نره منم یه روزی آدم بودم، مثل یه جهنمی می مونم که می خواد از بهشت خبر بگیره، دنیایی که من واسۀ خودم ساختم همه ش بوی کثافت و لجن میده، می خوام با حرف زدن از دنیای خوبی ها و پاکی ها، خودمو توی اون دنیا حس کنم، حتی شده برای چند لحظه...» پرده حریر اشک دور چشمهای دخترک حلقه زد، شقایق دلش به اندازۀ تمامی ابرها گرفت، آرام گفت: « از دنیای پاکی ها چی می خوای بدونی؟ » دخترک چیزی نگفت و در سکوت مشغول برانداز کردن شقایق شد، پوست سبزه، یک جفت چشمهای درشت قهوه ای که صمیمیت و مهربانی از آن می بارید او جذب خود کرد، بعد پرسید: « اسمت چیه...؟ » شقایق لبخند کجی زد، جواب داد: « شقایق...! تو چی...؟ » لبخند پهنای صورت دخترک را پوشاند، گفت: « اسمم آتوسا هست... برای چی داشتی گریه می کردی؟ بهم بگو... شاید بتونم کمکت کنم...» این بار کلام او چون تازیانه ای بر تار و پود احساسش فرود آمد، در حالی که چشمهای شقایق هاله ای از اشک پر کرده بود با صدای لرزان گفت: « همیشه فکر می کردم وقتی بزرگ بشم والدینم دنیای قشنگی برام می سازند ولی افسوس که این اتفاق هیچ وقت نیافتاد... پدر و مادرم عاشق همدیگر بودند اونها عاشقونه همدیگر رو دوست داشتند ولی وضع مالی شون با هم فرق داشت، خانوادۀ پدرم فقیر بودند ولی خانوادۀ مادرم ثروتمند بودند، بعد از مدتی اونها تونستند رضایت خانواده هاشون رو جلب کنند و با هم ازدواج کنند، دو سال بعد هم من به دنیا اومدم روزهای خیلی شیرینی رو تونستم تجربه کنم پدر و مادرم تموم راه رفاه و آسایش رو برام باز کردند واقعأ احساس خوشبختی می کردم تا اینکه شرکت معتبری که پدرم توش به عنوان یه کارمند کار می کرد ورشکست شد و از اونجا اخراج شد و بعد از مدتی تونست توی یه رستوران به عنوان گارسون مشغول کار کردن بشه، ولی مادرم که همیشه توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و تحمل فقر و بی پولی رو نداشت دائم به پدرم غر می زد که کار پردرآمدتری پیدا کنه ولی پدرم که شغل آزاد رو به زحمت تونست پیدا کنه سعی می کرد مادرم را قانع کنه که با بی پولی بسازد ولی بی فایده بود، از بس که مادرم دلش چیزهای مختلفی می خواست و همیشه نه می شنید دیگه داشت کلافه می شد، توی خونۀ ما دائم دعوا هست بدون اینکه کمی به آیندۀ من فکر کنند با خودخواهی حرف خودشون رو میزدند، من قربانی اختلافات کهنه آنها شدم... احساس می کنم بدبخت تر از من دیگه دختری وجود نداره...» آتوسا با محبتی که در رفتارش مشهود بود دستی به شانۀ شقایق کشید و با لحن دلجویانه گفت: « این حرف رو نزن شقایق جان... تو اگه داستان زندگی منو بشنوی خیلی زود از گفتۀ خودت پشیمون میشی...» شقایق کنجکاوانه به چهرۀ غمزده آتوسا خیره شد و قبل از اینکه چیزی بگوید آتوسا لب گشود و با لحن بغض آلود گفت: « من یه دختر فراری هستم! همه یه جور دیگه به ما نگاه می کنن که انگار جنایت کردیم، آدم کشتیم، اما یکی سوال نمی کنه آخه چه موضتون بود که زندگی راحتتون رو رها کردید و آوارۀ شدید؟... من تک دختر پدر و مادرم بودم، زندگی ساده ای داشتیم، پدرم کارگر کارخانۀ تولیدی بود، مادرم خانه دار بود، من هم با جدیت مشغول گذراندن درس و تحصیلم بودم، پدرم به مادرم خیلی علاقه داشت و حاضر بود در برابر خواسته اش هر کاری بکند، به جای اینکه مادرم مثل یک رفیق باهام درد دل کند همیشه راجع به مد لباس، آرایش فلان هنرپیشه، رفتن به مهمانی دوستهایش صحبت می کرد، مادرم فوق العاده زن زیبا و خوش اندامی بود، پدرم به یک دستگاه پول ساز تبدیل شده بود او هر کاری می کرد تا مادرم احساس آرامش کند، تا اینکه غول شوم بدبختی بر خانۀ ما آشیانه کرد یک روز پدرم به خانه آمد و با ناراحتی گفت اخراج شده... ظاهرأ در کارخانه دزدی شده بود و پدرم را متهم کردند و باعث شد از کارش اخراج شود، روزهایی که پدرم بیکار در خانه نشسته بود واقعأ برایش سخت و طاقت فرسا بود، مادرم که خود را در اوج فقر و بدبختی می دید همیشه پرخاش کنان به پدرم می گفت: « من پول می خوام تن لش... برو کار کن این چه زندگی هست برام ساختی مرتیکه...» ولی پدرم در برابر موج توهین های مادرم سکوت می کرد و لام تا کام حرف نمی زد، این وضع مدتی ادامه داشت... تا اینکه از طرز رفتارهای پدرم متوجه شدیم او معتاد شده و تا آمد به خودش بجنبد در دام اعتیاد افتاد، مادرم که بیکاری پدرم را به زحمت تحمل می کرد وقتی باخبرشد پدرم به تریاک اعتیاد شدیدی دارد مثل آتشفشانی خشمش فوران کرد، می گفت: « خیلی هنر کردی مفنگی هم شدی آشغال...» این متلک تازۀ مادرم بود، بازم پدرم در برابرش سکوت می کرد، تا اینکه یک روز مادرم چمدانش را بست و دست من را گرفت، خواست برای همیشه آن خانه را ترک کند، پدرم مانعش شد، گفت: « آذر نرو... اگه بری من خودم رو میکشم بخدا این کار رو میکنم...»
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستان بی پناه,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,بی گناه,داستان ادبی,خیانت,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب